یک درس

تنها بازمانده‌ی یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیه‌ی دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات  بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد

سرانجام ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک  بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید.

روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش  یافت، دود به آسمان رفته بود.اندوهگین فریاد زد: "خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟"صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید: "چطور متوجه شدید که من اینجا  هستم؟"آنها در جواب گفتند: "ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد